اشتراک با دوستان

متن ترانه

ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همرهان
مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم
ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی
دیدم انوقت قرن ها را هست از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاکشان را آشنا با خشت جانم
ها شناسم این همان شهر است ، شهر کودکی ها
خود شکستکم تک چراغ روشنش را با کمانم
میشناسم این خیابان ها و این پی کوچه ها را
بار ها این دوستان ب بسته اند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغ ها این زمستانی بیابان
ز آسمان میپرسم آخر من کجای این جهانم
سوز سردی میکشد شلاق و میچرخاند و
من درد را حس میکنتم در بند بند استخوانم
مینشینم از زمین سر زمین بی گناهم
مشت خاکی روی زخم خون فشانم ، میفشانم
خیره بر خاکم که میبینم ز کرت زخم هایم
میشکوفد سرخ گل هایی شبیه دوستانم
میزنم لبخند و برمیخیزم از خاک و
بدین سان میشود آغاز فصل دیگری از داستان

رضا صادقی آن بهاری باغ ها و این بیابانی زمستان