اشتراک با دوستان

متن ترانه

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی منتها
ای آتشی افروخته در بیشه ی اندیشه ها
خورشید را حاجب تویی امید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی ، هم منتها هم مبتدا
در سین ها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای یار ما!عیار ما!دام دل خمار ما!
پا وا مکش از کار ما بستان گر و دستار ما
ای روح بخش بی بدل!وی لذت علم و عمل
باقی بهانه و است و دغل،کاین علت آمد وان دوا
ای آفتابی آمده!بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم،باری عطا
ماییم مست و سر گران،فارغ ز کار دیگران
عالم اگر بر هم رود،عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف بر هم زند صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای یار ما!عیار ما!دام دل خمار ما!
پا وا مکش از کار ما بستان گر و دستار ما
ای روح بخش بی بدل!وی لذت علم و عمل
باقی بهان و است و دغل،کاین علت آمد و آن دوا
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا

رضا یزدانی رستاخیز