محمد اصفهانی سرباز وطن
متن ترانه
با دست بسته با پای خسته پشت حصار
همچون شهیدان در مسلخ جان بر سر دار
صد جان تشنه با تیغ و دشنه مانده
به بند عریانتر از دشت تنهاتر از باد پای قرار
هر جا رود دل از تو امان ندارد مجنون تو پا بر سر جان باز آرد
آزاده ام هر چه جان را در بندو بلا پسندید
خود غیر تورو نبیند چشمی که تو اشک ببندید
دلداده ی تو چه نالد از عشقتو و خیالت
با گریه ی او بگریی با خنده ی او بخندی
افتادم اگر در بندو تورا از من اثری نیابد
دل خسته مشو سرباز وطن برگشتو سری نیامد
آنرا که خبر شد از غم عشق از او خبری نیامد
با دست بسته با پای خسته پشت حصار
همچون شهیدان در مسلخ جان بر سر دار
صد جان تشنه با تیغ و دشنه مانده
به بند عریانتر از دشت تنهاتر از باد پای قرار
هر جا رود دل از تو امان ندارد مجنون تو پا بر سر جان باز آرد
آزاده ام هر چه جان را در بندو بلا پسندید
خود غیر تورو نبیند چشمی که تو اشک ببندید
دلداده ی تو چه نالد از عشقتو و خیالت
با گریه ی او بگریی با خنده ی او بخندی
افتادم اگر در بندو تورا از من اثری نیابد
دل خسته مشو سرباز وطن برگشتو سری نیامد
آنرا که خبر شد از غم عشق از او خبری نیامد