خمارم خمارم خمارم من
من از لولی وشان میگسارم
خراب آواره ای مجنون تبارم
که جز مستی به سر اندیشه ای دیگر ندارم
که جادوئی به جز صافی نمی آید به کارم
بی قرارم بی قرارم بی قرارم
سر ز مستی میپرستی بر ندارم
بیا ساقی بده جامی خمارم من
که شبها در هوس در انتظارم من
چنان ساقی به ساغر باده را مستانه میریزد
که گوئی خون دل از شیشه در پیمانه میریزد
من و تو آشنای فصل هایمشترک بودیم
کنون طرح جدائی بین ما بیگانه می ریزد
بیا ساقی بده جامی خمارم من
که شبها در هوس در انتظارم من
بده می می بده می می که تا می جان دهد ما را
بده می می بده می می که می فرمان دهد ما را
بپوشان پرده از زاهد که وی حرمان دهد ما را
به ساقی تازه کن پیمان که وی ایمان دهد ما را
بیا ساقی بیا ساقی بیا بنشین کنارم
همایم من همایم من هم آواز هزارم
بیا و بوسه ای بر لب گذارم