اشتراک با دوستان

متن ترانه

دزد پیری را به دام انداختند
دست و پا بستند و حد بنواختند
گفت قاضی ، این خطا کاری چه بود؟
گفت دزد ، هان اگر گویم بپا خیزد ز دامان تو دود
گفت هان بر گوی کار خویشتن
گفت هستم هم چو قاضی راهزن
گفت آن زَر ها که بردستی کجاست؟
گفت در نزد شماست ...
گفت آن لعل بدخشانی چه شد؟
گفت می دانم و می دانی چه شد ...
گفت پیش کیست آن روشن نگین؟
گفت بیرون آر دست از آستین ...
بردن پیدا ، پنهان کار کیست؟
نه آنِ این افتادگان گشنه در انبار کیست؟
تو آن قلم بر حکم داور می بری
وَز زِ دیوار و تو از دَر می بری
حدّ به گردن داری و حدّ می زنی ...
گر یکی باید زدن ، صد می زنی ...
دیدگان عقل گر بینا شود
خود فروشان عاقبت رسوا شوند
از برای کهنه دلقی بی بها
دست ما بستند و نا اهلان رها
من به راه خود ندیدم چاه را
ای که دیدی کج نکردی راه را
می زنی خود پشت پا بر راستی
راستی از دیگران می خواستی
دیگر ای گندم نمای جو فروش
با ردای اوج به عیب خود مپوش
ای که بدستی ز مردم هرچه هست
گر نمک خوردی نمکدان را نمی باید شکست
در دل ما فقر آلایش فزود
نیت پاکان چرا آلوده بود ؟
حاجت هم ما را ز راه راست برد
پس شما را دیو هر جا خواست برد

مستان و همای سیه مست