اشتراک با دوستان

متن ترانه

تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراری ها
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل بر گیر این زنجیر جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
شبان آهسته میگریم که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراری ها
تو مه بی مهری و حرف منت باور نمی آید
ز دست و پای دل بر گیر این زنجیر جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید

مستان و همای من بر سر آنم که دگر نمیخورم