متن ترانه

پریشان خاطرم رحمی نما بر چشم گریانم
بروی همچو روز و موی چون شامت قسم جانا
که دور از روی و مویت روز را از شب نمی دانم
دگر طاقت نمانده است ای مه آزارم مده آخر
نه از سنگم نه از آهن دل و جان دارم انسانم
نمی دانی تنم در آتش عشق تو می سوزد؟
چرا رحمت نمی آید عزیزم دلبرم جانم
دل پر غم شد از دوری بیا دیگر که با شادی
ز گنج دیده بی پایان بپایت گوهر افشانم
دمد گر از دلم آتش رود گر بر سرم طوفان
دل از مهرت نمی گیرم سر از امرت نپیچانم

علیرضا افتخاری گرفتار